افکار پراکنده یک پسر



وصیت نامه ای ماندگار !

 

چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,

|
 
کمربند !!!

 کيف مدرسه را با عجله گوشه اي پرتاب کرد و بي درنگ به سمت قلک کوچکي که روي تاقچه بود ، رفت .


 
همه خستگي روزش را بر سر قلک بيچاره خالي کرد . پولهاي خرد را که هنوز با تکه هاي قلک قاطي بود در جيبش ريخت و با سرعت از خانه خارج شد .

 
وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشيد آقا ! يه کمربند مي خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .

 
- به به . مبارک باشه . چه جوري باشه ؟ چرم يا معمولي ، مشکي يا قهوه اي ، ...

 
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .

 
- فرقي نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه !

 

 

سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,

|
 
مجنون و مرد نمازگزار

 روزی مجنون از سجاده شخصی ، شخصی عبور می کرد.


 
مرد نماز راشکست وگفت:مردک! درحال رازو نیاز باخدا بودم تو جگونه این رشته را بریدی؟


مجنون لبخندی زد و گفت:عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی!

 

سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,

|
 
آرزو !!!!!

 همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟ " گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!


 
سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!

 
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!

 

سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,

|
 
زمان

یک نفر بانگ برآورد که او اکنون باید فکر فردا بکند
دیگری آوا داد که چو فردا بشود فکر فردا بکند
سومی گفت همانگونه که دیروزش رفت، بگذرد امروزش همچنین فردایش

سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,

|
 
امکانات !!!

 

یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:,

|
 
نژاد

 هیچ وقت سه چیز رو مسخره نکن

 


۱- قیافه یک انسان
۲- ملیت یک انسان
۳- اسم یک انسان

 

 

 

چون هیچ کدوم تقصیر خودشون نبوده..!

شنبه 27 خرداد 1391برچسب:,

|
 
بدون شرح

 

پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:,

|
 
حفظ بافت سنتی شهر/ بانک صادرات شعبه ماسوله

 

چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:,

|
 
چه خوش بود خاطرات کودکیم

 

چه خوش بود خاطرات کودکیم

آن روزها که همش رویا به سر داشتم، همش خوش بودمو خندان، بازیگوشی می کردم، گریه هایم بر سر اسباب بازیو زمین خوردن هایم بود چون از بس به این سو و آن سو می دویدم.

چه خوش بود، خاطرات قدیمم، آن روزها که تنها دغدغه ام خوشی بود...
شاید تنها، دلیلش ندانستن بود، نفهمیدن.
نمیدانستم و فقط شاد بودم، نمی دانستمو فقط می خندیدنم...

اما، همیشه برایم سوال بود! که چرا بزرگترهایم اخم دارندو غمناک، چرا مانند من خوش نیستندو خندان؟!
چرا هر وقت مرا می بینند رویای کودکی به سر دارند، همیشه آه از جگر دارند و می گویند: " کاش من هم کودک بودم"
ولی مگر بزرگ بودن چه عیبی دارد؟! کاش من هم بزرگ بودم، آنوقت چه کارها که نمی کردم.
می گفتمو خوش بودم...
تا اینکه یک روز فهمیدم. دانستنم که بزرگ بودن چه حالی دارد...
ولی امان از آن روزی که دانستم...! 

دانستم، خوردن یک لقمه نان حلال، چه منت ها که به راه دارد...
دانستم و دیدم غرورش را مقابل فرزندش شکستن چه عذابی بر تنش دارد...
دانستم، شب را گرسنه خوابیدن برای سیر کردن فرزندان یعنی چه...
دانستم، برای یک تکه نان، اعصابم را این سو و آن سو روان کردن یعنی چه...
دانستم که با حرف مردم زندگی کردن چه داغی بر دلم دارد...
دانستم که ساده بودن جایی در این دنیا ندارد...
دانستم که باید گرگ بود و درید.... دانستم که باید گرگ بود تا زندگی کرد...
دانستم، کمر خم کردن زیر بار زندگی یعنی چه، تنها شدن و تنها ماندن یعنی چه...
دانستمو دانستم...
کاش هرگز نمیدانسم...
و اما حال، دوباره رویای کودکی به سر دارم...
ولی افسوس، افسوس که دیگر فقط یک  خاطرست...

سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,

|
 
دلقک

 روزی مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید، مرد رو به پزشک کردو از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.

مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگویی ها، از دورویی ها، از نامردی ها، از تنهایی، از خیلی ها از… مرد ادامه داد و گفت: از این زندگی خسته شده ام، از این دنیا بیزارم ولی نمی دانم چه باید کنم، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم

پزشک به مرد گفت: من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تورا حل نمایید. به فلان سیرک برو او دلقک معروف  شهر است. کسی است که همه را شاد می کند، همه را می خنداند، مطمئنم اگر پیش او بروی مشکلت حل می شود. هیچ کسی با وجود او غمگین نخواهد بود

مرد از پزشک تشکر کرد و در حالی که از مطب پزشک خارج می شد رو به پزشک کردو گفت: مشکل اینجاست که آن دلقک خود منم

سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,

|
 
اندکی درنگ

 اجسام از آنچه در آینه میبینید به شما نزدیکترند

 

سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,

|
 
شوخی با Google - کلیک کن روی عکس

 

سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,

|
 
گنجشک و خدا

 گنجشک به خدا گفت:لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگیم ، سرپناه  بی کسیم ، توفان تو ، آن را ازمن گرفت.مگرکجای دنیای تو را گرفته بود؟خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود، باد را گفتم لانه ات را واژگون کند آنگاه تو ازکمین مار پرگشودی!!!! چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم ازتودور کردم وتو ندانسته به دشمنیم برخاستی

سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,

|
 
پیرمرد و دختر

 فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,

|
 
پیرمرد باهوش

 يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدی در نزديكی يك دبيرستان خريد. يكی دو هفته اول همه چيز به خوبی و در آرامش پيش می رفت تا اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلی كلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالی كه بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چيزی كه در خيابان افتاده بود را شوت می كردند و سروصداى عجيبی راه انداختند. اين كار هر روز تكرار می شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاری بكند.

روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلی بامزه هستيد و من از اين كه می بينم شما اينقدر نشاط جوانی داريد خيلی خوشحالم. منهم كه به سن شما بودم همين كار را می كردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بكنيد. من روزی ١٠٠٠ تومن به هر كدام از شما 
می دهم كه بيائيد اينجا و همين كارها را بكنيد.»

بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ١٠٠ تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشكالی نداره؟

بچه ها گفتند: «١٠٠ تومن؟ اگه فكر می كنی ما به خاطر روزی فقط ١٠٠ تومن حاضريم اينهمه بطری نوشابه و چيزهای ديگه رو شوت كنيم، كورخوندی. ما نيستيم.»

و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگی ادامه داد.

سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,

|
 
پسرک

 در روزگارى كه بستنى با شكلات به گرانى امروز نبود، پسر١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتكار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.

پسر پرسيد: بستنى با شكلات چند است؟
خدمتكار گفت: ۵٠ سنت

پسر كوچك دستش را در جيبش كرد ، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد . بعد پرسيد: بستنى خالى چند است؟
خدمتكار با توجه به اين كه تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بي‌حوصلگى گفت : ٣۵ سنت
پسر دوباره سكه‌هايش را شمرد و گفت:

براى من يك بستنى بياوريد.
خدمتكار يك بستنى آورد و صورت‌حساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام كرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت كرد و رفت. هنگامى كه خدمتكار براى تميز كردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در كنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود !

سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,

|
 
موجودی شگفت انگیز و زیبا که در آب و خشکی زندگی میکند و مثل حلزون حرکت میکند!

 

سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,

|
 
تزریق خون

 سالها پيش دكتري به عنوان داوطلب در بيمارستاني كار مي كرد 

دختري به بيماري عجيب و سختي دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال كمي از خون خوانواده اش به او بود .
او فقط يك برادر5 ساله داشت . دكتر بيمارستان با برادر كوچك دختر صحبت كرد 
پسرك از دكتر پرسيد : آيا در اين صورت خواهرم زنده مي ماند؟
دكتر جواب داد بله و پسرك قبول كرد.
پسرك را در كنار تخت خواهرش خواباندند و لوله هاي تزريق را به بدنش وصل كردند ، پسرك به خواهرش نگاه كرد و لبخندي زد و در حالي كه خون از بدنش خارج مي شد ، به دكتر گفت : آيا من به بهشت مي روم ؟
پسرك فكر مي كرد كه قرار است تمام خون بدنش را به خواهرش بدهند!

یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:,

|
 
داستان بهلول

 آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول
دیوانه است جلو آمد و گفت :
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده 
سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از 
مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم 
اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند 
الاغ عر عر کنی !!!
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت :
تو که با این خریت 
فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه های تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .

یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:,

|
 
مهر مادری

 

شنبه 20 خرداد 1391برچسب:,

|
 
آخه عربها چطوری دلشون میاد منو بخورن

شنبه 20 خرداد 1391برچسب:,

|
 
حرف دل

 چه ساده با گریستن خویش زاده می شویم و چه ساده با گریستن دیگران از دنیا می رویم و میان این دو سادگی معمایی میسازیم به نام زندگی

__________________________________________________________________________________

گآهـے دِلَـتـــ از سن و سالت مےگیرد میخواهے کودکـــ باشے کودکے بهـ هر بهانهـ ای بهـ آغوشـِـ غَمخوارے پناهـ مے بَرَد و آسودهـ اَشک مے ریزد بُــزُرگــــ کهـ باشے بایَد بغض هآے زیادے را بـےصدآ دفن کنے..

شنبه 20 خرداد 1391برچسب:,

|
 
تو هم نمیبینیش ؟

 دانشجویی به استادش گفت: استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهی

عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.استاد به

انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟دانشجو

پاسخداد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شمارا

نمی بینم.استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت:تا وقتی به خدا

پشت کرده باشی هرگز او را نخواهی دید!

 

شنبه 20 خرداد 1391برچسب:,

|
 
میلاد امام اول - شاه نجف - امام علی (ع ) مبارک

دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:,

|
 
بابا جون روزت مبارک

پدر عزیزم ، امروز  سالروز توست روزی که یاد آور گذشت سالهای شیرین زندگیست .

یاد سالهایی که دوران کودکیم با وجود تو زیبا شد و خاطرات خوش زندگیم در کنار تو شکل گرفت...

پدرم باور کن گاهی دنیا برایم خیلی کوچک می شود آن لحظه ای که لرزش دستانت، گذر سخت روزها را برای من متذکر می شود، روزهایی که مثل شمع در تنهایی خود می سوختی تا روزگار به کام ما خوش باشد.

نمی دانی برایم چه سخت است وقتی می شنوم که با خود زمزمه می کنی: "دیگر پیر شده ام."

باور کن تو برای من از هر زیبایی زیباتری و از هر بزرگی بزرگتر.

پدرم همیشه در کنار من بمان تا همچنان دنیا در کف دستانم باشد.

 تمام  هستی ام تقدیم تو باد.


                                       " روزت مبارک "

دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:,

|
 
بدون شرح

 

شنبه 13 خرداد 1391برچسب:,

|
 
بدون شرح

 

شنبه 13 خرداد 1391برچسب:,

|
 
رابطه ما با خدا رابطه گیلاس با درخت نیست.

وقتی گیلاسی از درختی چیده و جدا شد دیگر قابل بازگشت نیست و درخت هرگز او را نخواهد پذیرفت، بلکه رابطه ما با خدا چیزی شبیه یک کف آب با دریاست. شما اگر پیاله ای آب از دریا برگیری حتی اگر این آب نجس و آلوده و لجن هم شده باشد هر گاه آن را برگردانی آغوش دریا باز و آن را می پذیرد و هرگز پس نمی زند. و اول کاری که دریا با آن می کند زدودن تیرگی ها و پاک و زلال ساختن آن است. چون خدا رحمان و رحیم است، یعنی دریا دریا رحمت و احسان و لطف است و اگر ما فقط همین یک صفت را از او می فهمیدیم عاشق یا عاشق تر از این می شدیم.

خدایا عاشقم، عاشق ترم کن

شنبه 13 خرداد 1391برچسب:,

|
 


به وبلاگ من خوش آمدید
Nershad2020@gimail.com

خصوصی
عرفانی
مطالب زیبا
علمی
عکس
تنها فرشته
یاور همیشه
عمومی
قدیما

 

 

 

 

گفتگو با حضرت آدم !
تسلیت به هم وظنان آذربایجانی
ای خداوند
راز خوشبختی ...
اقدام خوب ایران و عربستان‌ در المپیک
خدای من !
آرزوی من !
خداوندا
آرزو
واقعیت علمی روزه گرفتن در ماه مبارک رمضان
حکایت افطار و سحر
اندر حکایت بهانه جهت روزه نگرفتن
رمضان و استاد شجریان - یادش بخیر
مسلمان
من اگر پیامبر می‌شدم ، معجزه‌ام خنداندن کودکان ِ خیابانی بود...
مهمانی شروع شد ؟
اندکی صبر … ـ
زندگی در یک نگاه!
شور زندگی
مشکلات زندگی
هتل "داد" در یزد
اندر حکایت گرانی مرغ
وقتی شامپازه مادر یک ببر می شود
انسانيت هنوز هست؟
توی این هوای گرم رالی فرمول 2 کنار دریاچه حال میده
توی این گرمای تابستون واقعا میچسبه
عجیبترین کوله پشتی دنیا!
پدر و مادر با احساس ، خانواده خوشبخت
حضور همیشه در صحنه ایرانیان در هنگام حادثه !!!!
کودکی هایم
کاش مهربان باشیم
هدایای گرانبهای عروسی در ایران
پدر
خبر آمد خبري در راه است
نکته ؟؟!!
سوال ؟؟؟
امروز امروز
2 نفر
چه شباهتی !!!
قسمتی از دیالوگ ماندگار پرویز پرستویی در فیلم مارمولک :
مادر
این هم از ساختمان های شهر من !!!!!!!!!!!!
روزت مبارک یاد آور سقای دشت کربلا
اسوه ایثار - جانباز
روحش شاد که دلِ خیـــــــــلی ها رو شاد کرده و هنوز هم شاد میکنه
انسانیت
وصیت نامه ای ماندگار !
کمربند !!!
مجنون و مرد نمازگزار

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 25
بازدید کل : 62860
تعداد مطالب : 218
تعداد نظرات : 39
تعداد آنلاین : 1