خدایا ! بارالها! دیگر نمی خواهم در زمین خاکیت پا بگذارم.
دیگر نمی خواهم در این عرصه گام بردارم. می خواهم پرواز کنم. آری ٫ پرواز!
پرواز در آسمان ٫ پروازی به سوی تو٫ تا ملکوت !
خدایا خسته ام ! خدایا خسته ام از این....!
دیگر گوش شنوایی نیست که گوش جان به حرف های ناگفته ام بسپارد.
دیگر هم دمی نیست که غمخوار روزهای تنهاییم باشد.
خدایا این چه روزگاری است!!!
نظرات شما عزیزان:
رها 
ساعت22:26---25 دی 1390
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی…
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند…
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
|